حزب کمونیست ایران

قصه‌ای سیاه برای کودکان ریش سفید

“در جایی که همه مقصر هستند . هیچ کس مقصر نیست…”(هانا آرنت)

خانه در آتش می سوزد و این اسبانِ خسته همدیگر را گاز میگیرند. این قصه‌ی کوتاهی است برای بچه های ریش داری که از خود فرار میکنند. از روبرو شدن با واقعیت خود در فرارند و این کودکان پیر هنوز هم محتاج قصه‌ای برای خواب آرامشان هستند. اینان قصه های کوتاه و ساده روزانه را می پسندند و هر پیچیدگی را به سُخره می گیرند، چرا که اینان سطحی‌اند و هر چه رژف باشد، برایشان دشوار و کسل کننده است. “تغییر” ژرف است و پیچیده و دشوار، از اینرو اینان محتاط گشته اند و به “تقدیر” چنگ می زنند، تا چیزی در حرکت نباشد و هر جنبشی خواب آرامشان را بر هم می زند. داستان های بیمایه روزشان را حادثه های باشکوه فتحِ میدانند و هر روز چون کودکان خردسالی چشم به راه ماجرایی هستند تا با غرق شدن در آن خود را تسلی بخشند. اینان در فرارند از خویشنِ فرمایه‌ی خود و فرارِ ایشان از خود به فرار از روبرو شدن با واقعیت جامعه ختم می شود. اصالت را به کلی از یاد برده اند و طبیعت ثانویه ایشان بانگ برمی آورد که : “هیچ ارزش والایی وجود ندارد و هیچ ضمانتی نیست که فردا بدتر از امروز نباشد” پس آرامش ایشان در سکون است و این بی مایه ها، هر ارزشی را که چنگ زنند، همچون وجود خویشن بیمایه و  واژگونه می کنند. و این را جانپناهی و  پلی می سازند تا با حقیقت امروز جامعه که در آتش می سوزد روبرو نشود و اینگونه هر ارزشی را که ساخته می شود، در دستان ایشان رو به زوال می رود، چرا که چیزی که اینان ارزش بنامند، براستی بیمایه است. و هزار ارزش حقیر را دستاویزی می کنند تا با پوچی و بیمایه‌گی خود مقابل نشوند. رستاخیز اینان شاید حلق آویز شدن با روزمرگی است و چنگ انداختن بر گذشته یا حوادثِ ساده و قابل فهمی که تنها سرپناهشان در مقابل  شکست هایشان است. هر حادثه ای را سکویی می کنند تا اظهار فضل کرده و خارج از گود، با قضاوت دیگران از قضاوت خود بگریزند. آری اینان مردمانی از خود گریزند و همیشه به دنبال نمایشی هستد تا سرگرم شان کند تا از روزمرگی و پوچی به دامان آن پناه برند. و از این ابلهی اظهار خرسندی می کنند چرا که می گویند هر چه عمومی و عامه پسند شود، نیکوست، حتی اگر ابلهی باشد.

این وضعیت سیاسی امروز ماست، همه داور شده اند تا خطایی رخ دهد و ایشان را از قضاوت خویشتن رها سازد، چرا که به قاضی نشستن دیگری کاری است مفرح و سنگری است که هر حماقتی را توجیه می کند. انسان های خُرد، جهانی کوچک دارند و هر چیز کوچک اینان را به تکاپو سوق می دهد تا آنچه بزرگ است را از یادشان ببرد. برای ذهن های حقیر هر باری سنگین است و هر گفتمانی که رنگی از کلیت داشته باشد در تاب و توان ایشان نیست چرا که خُردان، خُردپسندند. اینگونه همه‌ی قیصریه را فراموش کرده اند و به دنبال دستمالِ سوخته‌ای میگردند، تا حقارتشان را که همسانِ بزدلی آنان است، از چشمِ خود بپوشانند.

این شکست خوردگانِ میدان عمل که هر جنبشی را از فرط بی حوصله‌گی به فرسودگی پند می دهند، فراموش کرده اند که “مرد حکیم بر آینه خرده نتواند گرفت” اما اینان حکیم نیستند و تنها واعظان تباهی هستند تا هر امیدی را به یاس و هر فرازی را به فرود مبدل کنند. آری از ایشان تنها تقاضای نیستی و به تباهی گشاندن میرود، نه ساختن و رودرو به مواجه آنچه روی می دهد، رفتن. اینان سوارانِ مرگند و گندابِ تعفنشان تمام زیست جامعه را فرسوده می کند. اینان یاد گرفته اند که همیشه کمی بترسند و نام این را خرد گذاشته اند، چرا که شجاعت از دیدگان آنان رخت بربسته و هراسِ بن بست های خویش را با پاسداشتِ حماقت و شکوه دادن به ناآگاهی از یاد می برند.

دلیرترین این اشخاص نیز رگه هایی از ترس درونشان رخنه کرده، ترس از عمل ترس از واکنش در مقابل آنچه رخ می دهد. چرا که آنچه رخ داده اینان را از آفرینش راههای تازه و ارزش های نو اَخته کرده است. این اَختهِ شده‌شدگان، امکان زادآوری یک رستاخیز را به دست سرنوشت سپرده اند و هر آنکس که ارادهِ اش بیمار باشد، هر درخششی چشمانش را کور می کند و تفکر را همتراز واکنش های روزمره می داند. انتظارِ کشیدن برای رخ دادن ماجرایی تا سرگرمشان کند و واکنش به آنچه روی می دهد، هیچگاه شایسته یک انسان نیست، مگر نه این است که انسان می اندیشد تا خلق کند و اگر غیر از این بود چه تفاوتی را می توان مبنا قرار داد تا یک گاو، یک درخت و یک انسان را از هم بازشناخت، مگر توان و ارادهِ تغیر تنها معیار این بازشناسی نیست؟

اینجا پوچی حکم فرماست و خستگی تمام قد در اندیشه “رهایی‌بخشان” به اسارتی ماندگار خو کرده است. ما با کسانی روبرو هستیم که ارزش ها و هنجارهای اصیل خود را بر باد داده اند و هیچ چیزی جز نمایشِ تمسخرِ دیگری، درونشان را شاد و سرشار نمی کند. نه خود می آفرینند و نه توان دیدن آفریدگانِ ارزشهای نو را دارند. ذات اینان دیرزمانی است که مغلوب لاشخورِ درونشان گشته و از اینروست که عاشق لاشه های گندیده هستند، تا عطشی که درونشان را تاریک کرده اندکی سیر شود.

چه خسته کننده اند این خستگانِ از خود، این عاشقان رویدادهای حقیر از ذهن‌های حقیر و اینگونه تکثیر می شوند این کرم های پوچی که حقارت را موعظه می کنند. تماشای این صحنه های انسان های خرداندیش، درون هر آنکس را که هنوز  می اندیشد به خشم می آورد. اینسان خشمی که با ترحم همراه است. ترحم بر کسانی که تنها صفحاتی سفید از تاریخی خواهند شد که می توانست شکوهمند و خلاق باشد. شکوهمند ازاین رو که با ارادهِ یک “انسان” ماهیت زشتی درونشان را ببینند و خلاق بدان جهت که “آفریننده‌ی” یک راه باشند.

کودکان ریش دار اینگونه هستند، ساکت و ساکن، همچون عنکبوتی که انتظار لرزش تارهایش را می کشد تا درون حشره‌ای را که به دامش افتاده تا آخرین ذره بمکد و سپس روزی دیگر و انتظار لرزشی دیگر. ناموزونند چرا که نه همچون “کودکان” جسارتِ کشف ناشناخته ها را دارند و نه همچون “ریش دارانِ پیر” حکمت دستیابی به آرمان های کهن را به خاطر می آورند. تنها روزمرگی و حادثه سواری است که به زندگی آنان معنا می دهد و هنگامی که کسی این بیماری را حمل کند، تحمل حضور در محضرِ خود و واقعیتِ جامعه را از کف میدهد. بدینسان ماهیت “تقدیر بر تغییر” غلبه می کند و این دگردیسی سکونی مرگبار را حکمفرما میکند تا خواب کودکان ریش دار آشفته نگردد و ما همسو با هگل بگوییم که ” تاریخ به ما می‌آموزد که بشر هرگز از تاریخ چیزی نیاموخته است.”

30.07.2023