سالها پیش در مقطع پایان جنگ سرد، آنگاه که فروپاشی بلوک شرق متحقق و شکست اتحاد شوروی قطعی شده بود ، آنگاه که در پیروزی ایالات متحده به مثابه یگانه ابرقدرت آتی هیچ شک و تردیدی وجود نداشت ، “فرانسیس فوکویاما” با اعلام پیروزی قطعی نظام سرمایه داری لیبرال بر سوسیالیسم موجود، نظریه “پایان تاریخ” را طرح کرده بود. این تئوری که ابتدا در تابستان سال 1989 در قالب مقاله ای درنشریه “نشنال اینترست” (منافع ملی) به چاپ رسیده بود، با تکمیل پروسه فروپاشی اتحاد شوروی بصورت کتابی با همان مضمون و با نام “پایان تاریخ و آخرین انسان” در 1992 منتشر می گردد.
“فرانسیس فوکویاما” در کنار”ساموئل هانتینگتون” و “برنارد لوئیس” در زمره نظریه پردازان صاحب نام “سیستم هژمون” در جهان در مرحله فترت میان پایان “جنگ سرد” و آغاز “جنگ علیه ترور” می باشد. ساموئل هانتینگتون و برنارد لوئیس از نظریه پردازان اصلی جناح موسوم به بازها و فرانسیس فوکویاما نظریه پرداز متمایل به جناح موسوم به کبوترهاست. این دو جناح که در هدف، مشترک ولی در شیوه ها و ابزارهای رسیدن به هدف بعضآ بسیار متفاوت عمل می کنند، دو ستون اصلی درساختار قدرت سیستم هژمون در جهان کنونی می باشند که اعضای آن بسا فراتر از چارچوب ایالات متحده در میان بسیاری از رهبران سیاسی دنیا پراکنده اند. یعنی نتانیاهوی اسرائیلی و تونی بلر بریتانیایی و خوزه ماریا ازنار اسپانیایی به همان اندازه ” باز” هستند که جرج دبلیو بوش آمریکایی “باز” بوده است. اینان درهرکجای جهان که بوده باشند اعضای ارشد همان باند جنایتکاری هستند که با طرح ریزی شعبده یازده سپتامبر بنام القاعده شعله یک جنگ جهانی دیگر را برافروختند که به “جنگ علیه ترور” معروف شد، جنگی که خود و از زبان بسیاری ازسردمدارانش همچون “مایکل لدین” و “جیمز وولسی” رئیس سابق سازمان سیا بر آن بصراحت نام پرمعنای “جنگ جهانی چهارم” نهاده بودند.
این جنگ که هدف آن جمهوری خلق چین می باشد با قراردادن مرکز ثقل استراتژی خود بر موضوع حاکمیت و کنترل منابع انرژی در خاورمیانه و شمال آفریقا و به تبع آن کنترل بازار جهانی نفت و گاز ، “طرح خاورمیانه بزرگ” را با اشغال افغانستان کلید زد. این طرح اکیدآ بدنبال تغییر مرزهای جغرافیایی حاصل از جنگ جهانی اول با هدف کوچک کردن سرزمینهایی است که در تعادل با رژیم جعلی اسرائیل بیش از حد لازم ! بزرگ هستند. “طرح خاورمیانه بزرگ” بیش از آنکه یک طرح آمریکایی باشد یک طرح تمامآ صهیونیستی بود. هم تئوریسینها و هم عوامل تصمیم گیرنده و مجریان طرح آن با یک اکثریت غالب همگی از صهیونیستهای یهودی ـ مسیحی می باشند.
از “برنارد لوئیس” تا “ساموئل هانتینگتون” در پهنه تئوریک تا مجریانش از “ریچارد پرل” و “پاول ولفوویتز” و “دیک چینی” و “دونالد رامسفلد” و “کوندولیزا رایس” و “مایکل لدین” تا “آریل شارون” و “بنیامین نتانیاهو” و “تونی بلر” و خوزه ماریا ازنار و از جان بولتون تا ذلمای خلیلزاد و ..
تصور فوکویاما از پایان تاریخ البته آنچیزی نبود که “بازها” با به خاک و خون کشیدن خاورمیانه بزرگ آغاز کردند. استراتژی “رژیم چنج” از طریق جنگ و اشغال نظامی پس از یک آزمایش خونین دهساله نهایتأ در سوریه به گِل نشست. سوریه ویران ، هم گورستان استراتژی جنگ بازها شد و هم قبرستان استراتژی انقلاب مخملی کبوترها و بهار کذایی عربی. هر دو استراتژی که با شیوه های بسیارمتفاوت اما برای رسیدن به یک هدف مشترک کلید خورده بودند سرانجام در افغانستان آخرین آزمایش بلاهتبار خود مبنی بر “رژیم چنج” از بیرون ، چه از طریق براندازی سخت یعنی جنگ و چه از طریق براندازی نرم یعنی انقلاب مخملی را در پایان دو دوره دهساله و البته به قیمت به آتش کشیدن کل خاورمیانه بزرگ با میلیونها کشته و زخمی و معلول و آواره به پایان رساندند. در انتها این “تنها ابرقدرت موجود” است که با ننگ و نفرتی دو چندان وادار به عقب نشینی ذلت بار از افغانستان می گردد. درست همان ذلتی که در فرار مذبوحانه از سایگون به مثابه کابوسی فراموشی ناپذیرهیچگاه از حافظه تاریخی آمریکایی ها پاک نشده بود دوباره در کابل تکرار می شود.
فرار”تنها ابرقدرت موجود” از افغانستان و تحویل آن به طالبان بیشتر به یک شوخی احمقانه می مانست تا یک اشتباه سیاسی. شوخی رذیلانه با خلقی که با ادعای نجات آن از دست یک نیروی قرون وسطایی سرزمینش را اشغال می کند ، بیست سال به تزریق فرهنگی متفاوت به نسلی که با طالبان هیچ نقطه مشترکی ندارد می پردازد و بعد هم چه ساده چه به سادگی آن نسل را دوباره در پیشگاه همان طالبان به قربانگاه می فرستد. “تنها ابرقدرت موجود” در پروسه تسلیم افغانستان به طالبان ، دولت مزدور خود در این کشور را اصلأ وارد مذاکرات هم نمی کند ولی انتظار دارد که ارتش افغانستان برای دفاع ازهمین دولت به مصاف طالبان برود. ارتشی که نیروی هوایی اش بدون کمک آمریکا فاقد هرگونه توان عملیاتی بود و اینرا پیشاپیش همه دست اندرکاران مسأئل افغانستان و در رآس همه خود دولت ایالات متحده می دانستند. بازگشت طالبان به قدرت در افغانستان به مثابه لکه ننگی دیگر بر دامان آمریکا همواره باقی خواهد ماند. نه هیروشیما و ناکازاکی فراموش می شوند و نه ویتنام ! نه فلسطین فراموش می شود نه عراق و سوریه و نه افغانستان.
سرنوشت افغانستان اگرچه دل هر انقلابی را بدرد می آورد اما در عینحال تجربه ای ذیقیمت برای نیروهای سیاسی منطقه ، چه در قدرت و چه بر قدرت هم هست. برای همه آنهایی که با طناب آمریکا حاضربودند و حاضرهستند به چاه بروند. آمریکا نشان داد که بیش از هر زمان دیگر قابل اعتماد نیست. جدای رژیمهای مزدور منطقه مثل عربستان و امارات حتی دولت حرامزاده اسرائیل هم فهمیده است که اگرچه هنوزحمایت کامل ایالات متحده را با خود دارد اما هیچ تضمینی وجود ندارد که در شرایط بحرانهای جدی در آینده ، آمریکا برایش بی قید وشرط سینه سپرخواهد کرد ! علنی شدن نزدیکی دولتهای مزدور منطقه به اسرائیل فقط به خاطر ترس از رژیم جمهوری اسلامی نیست ، بی اعتمادی به آمریکا هم در این اتحاد کثیف نقش دارد.
این تغییرات البته در آینده ای نزدیک به تعادلات جدیدی درسطح منطقه ای و جهانی راه خواهند برد. تا اینجا اما ، پس از بیست سال یک چیز به اثبات رسیده است. استراتژی جهان تک قطبی به زباله دان تاریخ سرازیر گشته و بانیان و راویان و آمران و عاملان آن نیز ! همانگونه که جهان دوقطبی به زباله دان تاریخ روانه شد. “آغاز تاریخ ” اینبار اگر آغازی داشته باشد حکمأ با یک “جهان چند قطبی” رقم خواهد خورد !
تغییر دوران ، تعادل جدید
پس از گذشت دو دهه از شعبده بازی جنایتکارانه یازده سپتامبر 2001 و در نقطه عقب نشینی فضاحت بار ایالات متحده آمریکا از افغانستان ما اکنون با سه پارامترعمده روبرو هستیم که عامل اصلی گذار منطقه و جهان به یک تعادل جدید و به تبع آن صورتبندیهای سیاسی ، اقتصادی و نظامی متفاوتی خواهد بود.
1 ـ چین با برخورداری از توان زدن ماهواره در فضا تعادل نظامی را برعلیه آمریکا برهم زده و “پروژه جنگ ستارگان” که عامل اساسی پیروزی بر اتحاد شوروی در پایان جنگ سرد بود را عملآ بی اثر کرده است. آنروز اتحاد شوروی با برخورداری ایالات متحده از توان ماهواره هایی که قادر به زدن موشکهای بالستیک حامل کلاهکهای هسته ای ، هم در خارج جو زمین و هم در آسمان خود شوروی بودند مجبور به واگذاری جنگ سوم شده بود. ابرقدرت شکست خورده نه توان مالی ادامه مسابقه تسلیحاتی پرهزینه برای جبران فاصله نظامی با آمریکا را داشت و نه امکان جمع کردن اقتصاد در شرف ویرانیش را و نه مهمتراز همه ظرفیت و اراده رهبری بلوک شرق را نیز !
امروز اما در این مقطع از تاریخ ، ترکیب قدرت نظامی با قدرت اقتصادی و مهمتر از آن ظرفیت و اراده رهبری چین برای قرارگرفتن در جایگاه رهبری جهان موازنه قدرت در صحنه بین المللی را بر علیه آمریکا و به نفع چین برهم خواهد زد. از این به بعد درهر کجای جهان که آمریکا صحنه را ترک کند ، خلأ قدرت را بی هیچ تردیدی جمهوری خلق چین پر خواهد کرد. افغانستان نقطه آغاز این روند می باشد.
2 ـ آمریکا با افزایش تولید نفت شِیل در خاک خود و بالا بردن کل تولیدات نفتیش به بیش از 12 میلیون بشکه در روز و به تبع آن تبدیل شدن به بزرگترین قدرت صادره کننده نفت جهان، نیاز گذشته به نفت خاورمیانه را تا آنجا از دست داده که دیگر وارد هیچ جنگ نفتی در این منطقه نخواهد شد. به همین خاطر مرکزثقل سیاسی و نظامی ایالات متحده درآینده نزدیک از “حوزه خاورمیانه بزرگ” به “حوضه پاسیفیک” و دریای چین منتقل شده و بطوراستراتژیک در آنجا تثبیت خواهد گردید.
3 ـ ایالات متحده در مقطع کنونی برخلاف سه جنگ جهانی گذشته نه خواست و نه اراده کافی برای رهبری جهان را داراست. بازتاب عملی این وضعیت در ابعاد جهانی، تهاجمی ترشدن سیاستهای دشمنان آمریکا از یکسو و رفتن مزدوران و همدستان تنها ابر قدرت موجود در لاک دفاعی از سوی دیگر می باشد. تا همین چند سال پیش تصور قد برافراشتن دوباره روسیه برای بسیاری ممکن نبود ، حالا در مقابل چشمان حیرت زده غرب آماده لشکرکشی به اوکرائین در قلب اروپا شده و ایالات متحده فقط به نظاره نشسته است. این یعنی همان فقدان خواست و اراده رهبری جهان در قاموس تنها ابرقدرت موجود !
برآیند این وضعیت البته راه به تحرک مستقل کانونهای قدرت جهانی متحد آمریکا از اتحادیه اروپا تا همین اسرائیل می گردد. پروژه تشکیل ارتش اتحادیه اروپا و پروژه گازی نورد استریم 2 میان روسیه و آلمان علیرغم مخالفت صریح ایالات متحده ، همینطور تحرکات اخیراسرائیل در رابطه با یارگیریهای منطقه ای و تمایل دولتهای مزدور منطقه به اتکاء بیشتر به اسرائیل به جای آمریکا و … نشانه های بارز ورود جهان به یک مرحله جدید می باشد. مرحله ای که دیگر ایالات متحده علیرغم فاصله بسیار آن با دیگران اما دیگر تنها قطب قدرت نخواهد بود.
در این مرحله جدید ما با دو ابرقدرت جهانی یعنی چین و آمریکا و دو ابرقدرت منطقه ای یعنی روسیه و اتحادیه اروپا و مجموعه ای از قدرتهای منطقه ای مثل هند ، ژاپن ، برزیل ، ترکیه ، اسرائیل و ایران مواجه خواهیم بود که هم خواهان سهم از کیک قدرت هستند و هم قابلیت برخورداری از شراکت در قدرت را صاحبند. این قابلیتها خود را در میزان جمعیت، غنای منابع انرژی و ثروتهای معدنی ، رشد تکنولوژیک ، وراثت دولتهای متکی به سنت ابرقدرتهای فروپاشیده و خلاصه وجود خلقها و دولتهای همزبان و هم فرهنگ در خارج از مرزهای جغرافیایی خود و پاره ای عوامل دیگر نشان می دهد.
هند تنها قدرت منطقه ای است که از پتانسیل تبدیل شدن به یک ابرقدرت منطقه ای برخورداراست. بدینسان پدید آمدن قطبهای متعدد سربرآورده از جنگ سرد، رویای تشکیل “دولت واحد جهانی” را بیش از هر زمان دیگری دور کرده است. رویایی ! که برای تحقق آن آتش چهارجنگ جنایتکارانه جهانی برافروخته شده است. این را البته که باید به فال نیک گرفت.
“تغییردورانی” که با پایان جنگ سرد آغاز می گردد با خود تفاوتهای بسیاری را هم در اشکال مبارزه و هم در قالب یارگیریهای سیاسی و هم در نوع برخورد با نظم حاکم به ارمغان آورده است. عدم شناخت این “تغییردوران” و تلاش در جهت فهم معادلات و قانونمندیهای حاکم بر مبارزه علیه استبداد و استثمار در اشکال مختلف آن یا به شکست و ایزولاسیون اجتماعی می انجامد و یا کل مبارزه را به انحراف می کشاند.
مهمترین شاخص این دوران جدید جایگزینی شرکتها بجای دولتهاست. اینجا دیگر برخلاف دوران قبل یعنی “دوران امپریالیسم” در مفهوم کلاسیک آن که ما با دولتهای امپریالیستی و در رأس آن امپریالیسم آمریکا روبرو بودیم ، در این دوران جدید یعنی”دوران گلوبالیسم” ما مستقیمأ با حاکمیت شرکتها مواجه هستیم. شرکتهای فراملیتی که تحت حاکمیت “کلان سرمایه مالی” عمل می کنند. به این اعتبار حاکمیت گلوبالیسم بیش از آنکه به منافع این یا آن دولت امپریالیستی مربوط شود مستقیمأ با منافع بلافصل “کلان سرمایه مالی” گره می خورد. منافعی که ضرورت ندارد الزامأ با منافع فلان دولت امپریالیستی در یک راستا باشد. بنابراین دراینجا برخلاف دوران قبل که منافع شرکتهای فراملیتی در راستای منافع دولتهای امپریالیستی بود ، در دوران جدید ما با یک تضاد طراز نوین یعنی تضاد منافع ممکن میان کلان سرمایه مالی و قدرتهای جهانی روبرو هستیم.
گلوبالیسم و ناسیونالیزم
تضاد مهم دیگری که ویژه دوران جدید می باشد تضاد میان ناسیونالیسم و گلوبالیسم در بطن جوامع غربی است. در اینجا آن ناسیونالیسم منفوری که تکلیفش را ظاهرأ در پایان جنگ جهانی اول معلوم کرده بودند دوباره سربرآورده و اینبار در برابر تز گلوبالیسم بی وطن نقش آنتی تز وطن پرست را به عهده می گیرد. درسالهای پیش رو تضاد عمده در به اصطلاح دمکراسیهای غربی نه کار و سرمایه که تضاد میان ناسیونالیسم و گلوبالیسم خواهد بود. اینرا نه خواست این یا آن نیروی اجتماعی یا سیاسی بلکه ماهیت خود نظم گلوبالیستی تعیین می کند. این نظم حاکم و نوع برخورد آن با مجموعه نیروهای تحت حاکمیت است که تضاد عمده و سلسله تضادهای فرعی را تعیین می کند. فی المثل این خود یک نظام رفرم ناپذیراست که نیروهای رفرمیست مخالف خود را یا از صحنه حذف می کند و یا لاجرم به سمت رادیکالیسم هدایت ! می کند. اینجا دیگر اتخاذ مبارزه قهرآمیز یک انتخاب نیست، یک ضرورت در راستای حفظ خود و حذف نشدن از صحنه می باشد.
ناسیونالیسم در کنار دین و مذهب همواره دو عامل اساسی جنگهای خونین در طول تاریخ بشری بوده اند. تا مقطع انقلاب فرانسه دین عامل عمده جنگهای خونین در اروپای آنروز بوده است. از جنگهای صلیبی گرفته تا طولانی ترین جنگ تاریخ بشری یعنی جنگهای سی ساله در اروپا که میان بخشی از نظامهای فئودالی تحت پرچم پروتستانیسم علیه کلیسای کاتولیک و بالعکس صورت گرفته است. با انقلاب فرانسه و ظهور بورژوازی این دیگر”گراند ناسیون” یعنی ملت بزرگ فرانسه هست که علیه ملتهای دیگر وارد جنگ می شود. ناسیونالیسم عامل کشتارهای بی انتها در کشورهای حوزه بالکان میان خلقها بوده است. ناسیونالیسم موتورمحرک شرکت داوطلبانه ملتها علیه یکدیگر درجنگ جهانی اول هم بوده است. به عبارتی دین بهانه و عامل جنگ و خونریزی در نظامهای فئودالی بوده و ناسیونالیسم عین همین رسالت ! را در نظم بورژوایی برعهده داشته است.
در ” دوران گلوبالیسم” اما کارکرد ناسیونالیسم دیگر درهمه جا یکسان نیست. به همین اعتبار سبک برخورد با این نیروی مهیب نیز نمی تواند درهمه جا یکسان باشد. در به اصطلاح دمکراسیهای غربی بویژه در ایالات متحده ، ناسیونالیسم دیگرمحرک جنگهای خارجی نیست. زیرا که اصلأ درحاکمیت نیست. اگرهم محرک جنگ باشد محرک جنگ داخلی است. به این اعتبار ناسیونالیسم به خودی خود در این چهارچوب دیگریک پدیده مطلقأ ارتجاعی نیست ! سمت و سوی حرکت و آماجهای آن است که ماهیتش را معین می کند. اگر سمت و سوی آن به سمت نفی غیرخودیها و تهاجم به گروه های اجتماعی دگراندیش و دشمنی با گروه های اتنیکی متفاوت باشد ارتجاعی است ، اما اگر جهت مبارزاتی اش در راستای نفی جنگهای خارجی و علیه گلوبالیسم و کلان سرمایه مالی بویژه کلان سرمایه جنایتکار و حیله گر یهود باشد مترقی است. چپ جوامع غربی باید بتواند دراین جهت گیری دخیل باشد. این مهم البته با طرد کامل ناسیونالیسم امکانپذیر نیست. یعنی می توان و باید بر روی تضاد مهم میان ناسیونالیسم و گلوبالیسم سرمایه گذاری و کارکرد.
اما تشخیص تمایلات ارتجاعی یا ترقیخواهانه ناسیونالیسم غربی نیاز به یک میزان و معیار قابل فهم برای همه ، چه نخبگان و چه توده ها دارد. ماهیت تنظیم رابطه جنبش ناسیونالیستی درغرب با حضور کلان سرمایه یهود و تمایلات صهیونیستی در حاکمیت خودی ، یگانه معیار ارزیابی ارتجاع و ترقی درمیان دمکراسیهای غربی است و لاغیر. هرنوع ادعای ناسیونالیستی که در ضدیت با کلان سرمایه یهود و صهیونیسم جهانی شکل نگرفته باشد یک ادعای سراپا دروغ و تمامأ ارتجاعی است. اینجاست که می توان بسادگی تشخیص داد شعار”اول آمریکا”ی مورد ادعای جرثومه ای مثل دونالد ترامپ بسا بیشتر از آنکه ناسیونالیستی باشد تا کجا فاشیستی و فریبکارانه هست. اینجا آن نقطه ای است که ماسک وطن پرستی پوشالی می افتد.
این البته تنها مختص جوامع غربی است ، اما تا آنجایی که به کشورهای هدف برای گلوبالیستها یعنی ما برمی گردد ، چه یک قدرت منطقه ای مانند ترکیه ، هند و یا ایرانِ عجالتأ دوراز جنگ و خونریزی باشیم ، یا عراق و لیبی و سوریه و یمن وافغانستان جَرحه جَرحه و غرقه درخون ، ناسیونالیسم یک جنبش ارتجاعی و در عصر گلوبالیسم بزرگترین تهدید موجودیت تمامی کشورهای هدف می باشد. یک جنبش انقلابی می تواند و باید که روی تضاد ناسیونالیسم و گلوبالیسم در خود غرب حساب باز کند ، اما رواداری در مقابل هر گونه گرایشات ناسیونالیستی و قوم گرایانه در درون جنبش را به هیچ قیمتی نباید بپذیرد. اینجا دیگر در کشورهای هدف ، ناسیونالیسم بویژه اگر زیر پرچم جدایی طلبی و استقلال سینه بزند همراه نیست ، دشمن است.
استفاده از ابزار ناسیونالیسم در کادر “طرح خاورمیانه بزرگ” جایگاه ویژه ای دارد. از این طریق است که می توان قدرتهای منطقه ای را پارچه پارچه کرد و مرزهای جغرافیایی را تغییر داد. پروژه تشکیل کردستان بزرگ بخاطر دلسوزی گلوبالیستها برای دردهای بیشمار خلق کرد نیست، طرح تجزیه چهارکشورمنطقه و شکل دادن به یک پایگاه گلوبالیستی دیگرعلیه خلقهای فارس و ترک و عرب می باشد. پروژه “اتحاد دمکراتیک خلقهای منطقه” که سالها پیش توسط “عبدالله اوجالان” رهبراسیرحزب کارگران کردستان ترکیه ارائه شد و متعاقبأ تأسیس “حزب دمکراتیک خلق” توسط “صلاح الدین دمیرتاش” رهبراسیر دیگر حزب مذکور در این کشوررا بدنبال داشت ، تنها آلترناتیو پروژه ضد انقلابی ناسیونالیسم تجزیه طلب است.
گلوبالیسم و دیکتاتوری
تضاد مهم دیگری که می توان آنرا در صورت لزوم وارد محاسبه کرد، تضاد میان گلوبالیسم با هر شکلی از دیکتاتوری است. برخلاف دوران گذشته که امپریالیسم و دیکتاتوری دو روی یک سکه بودند ، در دوران جدید نظامهای دیکتاتوری نه مددکار گلوبالیسم که سد راه آن می باشند. اینکه در بیست سال گذشته و در چارچوب جنگ علیه ترور، چه از طریق شیوه های “براندازی سخت” جناح بازها و چه درجریان انقلابهای مخملی و در کادر” براندازی نرم” جناح کبوترها، تمامی کشورهای مورد تهاجم ، دیکتاتوریهای بازمانده از دوران جنگ سرد بوده اند اصلأ نمونه های اتفاقی نبوده اند. این ویژگی ضد دیکتاتوری گلوبالیسم از چنان پیچیدگی برخوردار است که نیروی انقلابی ضد دیکتاتوری ساده را در کادر یک “استراتژی موازی” با گلوبالیستها همسو می کند.
گلوبالیسم در ساده ترین تعریف به معنی حرکت آزادانه و بی مانع و رادع کلان سرمایه مالی در تمامی نقاط جهان می باشد. دیکتاتوری ها به مثابه سد و مانعی در مقابل این حرکت آزاد هستند ، چرا که خواهان سهم می باشند. گلوبالیسم اما حاضر به پرداخت سهم نیست چرا که اصلأ نیازی بدان ندارد ! مخاطب گلوبالیسم دولتها نیستند ، کل جامعه مخاطب است. در دوران قدیم، امپریالیسم به حاکمیتهای وابسته به خود سهم و یا به عبارتی پورسانت می داد. به همین دلیل بورژوازی نشسته در حاکمیت را بورژوازی کمپرادورمی نامیدیم. یعنی حاکمیتی که مسئول دوشیدن و کنترل جامعه در راستای دلالی برای امپریالیسم بود.
دراینجا اما گلوبالیسم به جای پرداخت سهم به حکومتها بدنبال دادن سرویس به کل جامعه می رود ! پیچیدگی موضوع درهمین سبک برخورد نوین نهفته است. سیستمهای طراز قدیم فقط بدنبال دوشیدن جامعه بودند ، معامله با جامعه نمی کردند. گلوبالیسم اما با جامعه معامله میکند. اول چیزی میدهد تا بعدأ چیزهای بمراتب مهمتری بگیرد. دردوران جدید ارتباط با جامعه دیگراز طریق حکومتهایشان نیست ، ارتباط با جامعه باید مستقیمأ صورت پذیرد ، مستقیمأ با افرد جامعه و در خانه هایشان ! دو ابر ابزار جنگ چهارم یعنی “ماهواره” و شبکه جهانی”اینترنت” دقیقآ درخدمت چنین روندی است. سیستم هژمون از این طریق می تواند که بی نیاز از دولتها و از بالای سر حاکمیت مستقیمأ با افراد یک جامعه در ارتباط باشد، اطلاعاتشان را بگیرد، ذهنیتشان را دستکاری کند ، سلائقشان را تعیین کند، بر سیستم ارزشیشان تأثیر بگذارد و خلاصه به سمت و سوی سیاسی و اجتماعیشان جهت مطلوب ! دهد. در یک کلام برای دسترسی به آدمها دیگر نیازی به مشارکت دولتها نیست.
گلوبالیسم و اطلاعات
موضوع محوری در شناخت “دوران” ، شناخت “منشأ قدرت” است. شکست و پیروزی در ارتباط تنگاتنگ با این شناخت بوجود می آید. تا پیش ازجنگ جهانی اول و دردوران استعمارکهن “منشأ قدرت” ، قدرت نظامی بود. یعنی برای ثروتمند شدن، برای دستیابی به به بازارهای جدید و امکان “صدور کالا” و از همه مهمتر برای پیشتازی در رقابت بر سر قدرت ، اقتدار نظامی حرف اول و آخر را می زد. بعد از این جنگ و با به خاک و خون کشیده شدن اروپا و مقروض شدنش به بانکهای ایالات متحده ، پارامتر جدیدی بنام “پول” در کنار قدرت نظامی وارد معادلات پسا جنگ اول می شود. “دوران” اما همچنان تغییر نمی یابد. یک جنگ جهانی دیگر لازم بود تا “تغییر دوران” و تحقق “نظم نوین جهانی” فعلیت پیدا کند و می کند.
پس از جنگ جهانی دوم و ورود دنیای کهن به دوران استعمار نوین و مرحله “صدورسرمایه” ، یک تغییر بنیادی در منشأ قدرت صورت می گیرد یعنی “قدرت مالی” به جای “قدرت نظامی” می نشیند. در یک کلام “پول” به جای “سلاح” می نشیند. یعنی دوران عوض می شود. یعنی قانونمندیهای جدیدی حاکم می شوند که بدون شناخت آن نمی توان مبارزه را به مقصد برد. اینجا دیگر مبارزه صرف برای رسیدن به استقلال سیاسی دیگر مضمون مبارزه نمی توانست باشد. بدون دستیابی به استقلال اقتصادی ، استقلال سیاسی که تا پیش از جنگ دوم بسیار با ارزش بود اینجا دیگرهیچ ارزشی ندارد. یعنی آنکه در دوران جدید هر مبارزه ای که محتوای ضد امپریالیستی نداشته باشد حتمأ مبارزه ای ابتر خواهد بود.
امروز و در دوران جدید، “منشأ قدرت” نه پول است و نه قدرت نظامی و اقتصادی ! “منشأ قدرت” در دوران گلوبالیسم و بدنبال انقلاب انفرماتیک دیگر تنها “اطلاعات” است و لاغیر. آن قدرتی که بتواند اطلاعات را در انحصار خود داشته باشد هم پول را خواهد داشت و هم قدرت نظامی و اقتصادی و مهمتر از آن قدرت فرهنگی و تأثیر گذاری بر سیستم ارزشی جامعه را. به همین اعتبار است که غولهای اطلاعاتی امروزهمچون اپل و مایکروسافت و گوگل و فیس بوک بر جای هفت خواهران نفتی دیروز نشسته اند. اینان صاحبان قدرتند چرا که صاحبان “اطلاعات” اند.
پیچیدگی سیستم هژمون درعصر گلوبالیسم و تفاوت بنیادین آن با کلیه سیستمهای امپریالیستی طراز قدیم و استعمار نو و کهنه در نوع برخورد با موضوع استثمار است. استثماردیگراصلأ شکل وحشیانه دیروز را ندارد. بیشتر به یک معامله طراز مدرن ! می ماند تا دوشیدن رک و راست موضوع استثمار ! اینجا دیگر ابتدا چیزی داده می شود تا چیزی گرفته شود. یعنی در یک روند پیچیده اول یک سرویسی داده می شود و بعد اطلاعات گرفته می شود. یک نگاهی به این تلفنهای هوشمند خود بیاندازید. آیا زندگی بدون آن برایتان قابل تصور هست ؟ برای بسیاری از آدمها بدون آن شاید امکان کار کردن و پول درآوردن هم وجود نداشته باشد. سیستم هژمون مجموعه ای با ارزش از امکانات ارتباطی را به آدمها می دهد تا اطلاعاتشان را بگیرد. تا بر جهتگیریهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حتی جنسیتی شان تأثیر بگذارد و از همه مهمتر کنترلشان کند.
مقوله کنترل اجتماعی یکی از مهمترین موضوعاتی است که در دستور کار حاکمیت سیاسی ، مستقل از ماهیتش قرار دارد. معیار سنجش قدرت هر نظمی مستقیمأ به توان آن در کنترل جامعه مربوط می شود. این قدرت دیگر قدرت کنترل قهرآمیز نیست. کنترل هوشمند، شیوه طرازنوین عصر گلوبالیسم است. این کنترل هوشمند هم از کانال کنترل اطلاعات می گذرد.
گلوبالیسم بدنبال جامعه ای که بخش عمده آن چیزی برای از دست دادن نداشته باشند نیست. دنبال جامعه ای است که همه اعضای آن چیزکی برای از دست دادن داشته باشند. جامعه ای که فی المثل طبقه کارگر آن هیچ چیز برای ازدست دادن نداشته باشد مگر زنجیرهایش ، جامعه ای خطرناک و غیر قابل کنترل است. برعکس جامعه ای که چیزکی برای از دست دادن داشته باشد می شود یک جامعه محافظه کار، هر چه که آن چیزک بیشتر باشد جامعه عقیم تر و کنترل آن راحتتر. در اروپا در بحث “جامعه رفاه” سیستم تأمین اجتماعی همین کارکرد را دارد. مابه اذای حداقل خورد و خوراک و پوشش و مسکن ماهانه بخش بزرگی از جامعه که در چرخه کار نیستند بصورت نقدی از سوی “دولت رفاه” پرداخت می شود. بدین ترتیب تهدید شورش ارتش بیکاران خنثی و آنها را خانه نشین می کند. از درون این ارتش خانه نشین و صاحب چیزی برای از دست دادن همه چیز بیرون می آید الا تهدید حاکمیت. به این می گویند مدیریت طرازنوین بحرانهای اجتماعی با هزینه ای بمراتب کمتر از سازماندهی خنثی کردن عوامل تهدید در درون جامعه از طریق سرکوب گسترده آنهایی که چیزی برای از دست دادن ندارند.
بدیهی است که در مقابل این حجم از تغییر درماهیت و سبک برخورد دشمن ، مجموعه نیروهای انقلابی و ترقیخواه درسطوح داخلی و بین المللی نمی توانند با همان اسلوبهای طراز قدیم به حیاتشان ادامه دهند. ساده ماندن در مقابل این حجم از پیچیدگی یا مرگ تدریجی و حذف از صحنه سیاسی را بدنبال دارد یا جذب به سیستم هژمون را ! دیر و زود دارد، سوخت و سوز اما نه.
گلوبالیسم صحنه جنگ را به فضای مجازی و جنگ سایبری منتقل کرده است ، در مقابل باید که در این پهنه توانا و به تبع آن پیچیده شد. گلوبالیسم سیستم ارزشی جوامع انسانی را هدف قرار داده است و بر تثبیت ارزشهای حیوانی همچون جنسیت و فردیت عزم جزم دارد ، در مقابل باید که بر ارزشهای انسانی همچون آگاهی و آزادی و حق انتخاب و در رأس تمامی این ارزشها یعنی عدالت اجتماعی پای فشرد. مبارزه برای عدالت عالیترین شکل مبارزه انقلابی است. نه آگاهی بدون عدالت مفهوم دارد و نه آزادی بدون عدالت امکان تحقق پیدا می کند.
آزادی در جامعه ای که عدالت اجتماعی وجود نداشته باشد فریبی بیش نیست. آن جامعه آزادی که “جرج سوروش” برایش انقلاب مخملی راه می آندازد ، “جامعه باز” برای حرکت کلان سرمایه هست نه شهروندان عضو آن. در پهنه نظری باید ابتدا به ساکن خود نیروی ترقیخواه این را فهم کند تا بعد بتواند به جامعه منتقل کند. عین همین کلاه برداری در رابطه با دمکراسی لیبرال هم صدق می کند. آنجا هم تأکید بر حق شهروندان در انتخاب کردن و انتخاب شدن می کند. در مقابل باید علاوه برحق بر مقوله حیاتی امکان انتخاب کردن و انتخاب شدن متمرکز شد. جامعه ای که شهروندان آن امکان محقق کردن حق انتخابشان را نداشته باشند حکمأ یک جامعه دمکراتیک نیست.
آخرین مطلب البته که شناخت دشمن اصلی و آن نیرویی است که باید بر آن تمرکز کرد. بحث تئوریکش را می گذارم برای کتاب چهارم و در ارتباط با نظریه جنگ جهانی چهارم ، زیرا که شرح مبسوط مطالب بالا در بضاعت یک مقاله نیست. اما نکته ای که باید بر آن تأکید کنم این است که ما در مقابله با گلوبالیسم دیگر با تمامیت سرمایه داری روبرو نیستیم ، مشخصأ با حَجَمه کثیف ترین و انگل ترین بخش سرمایه داری یعنی “کلان سرمایه مالی” روبرو هستیم. عدم تمرکز بر این دشمن اصلی در ابعاد جهانی انرژی مبارزاتی را هرز می دهد و مبارزه را منحرف می کند. تمرکز بر هدف گرفتن “کلان سرمایه مالی” البته به معنای عدم مبارزه با تمامیت سرمایه داری نیست ، تنها اولویت مبارزه و تیز شدن بر یک هدف مشخص را سمبلیزه می کند ، تمرکزی که از هرز رفتن انرژی و ابهام در فضای مبارزاتی می کاهد.
اینها البته تنها درارتباط با نظریه ای است که مبارزه انقلابی و الزامات آن را در ابعاد جهانی می خواهد به تصویر بکشد. اما تا آنجا که به ایران و مبارزه برای رهایی از چنگال این نابهنگامی تاریخی که بر سرنوشت مردم و میهن حاکم گردیده است برمیگردد ، دشمن اصلی همچنان تمامیت رژیم پلید جمهوری اسلامی و موجودیت و فرهنگ و سیستم ارزشی مهوع و ضد بشری آنست و لاغیر. تمامیت رژیمی که هیچ راهی و امکانی جزسرنگونی قهرآمیز آن در مقابل جبهه گسترده ولی پراکنده انقلاب و ترقی نبوده و نیست، زیرا که با این رژیم هیچ آینده ای برای ایران و ایرانی متصور نیست. در چهل و سومین سالگرد انقلاب ضد سلطنتی مردم ایران و در شرایطی که بنیادهای ارزشی جامعه به مرز ویرانی رسیده است این مهم بیش از هر زمان دیگری خود را بر شانه های ما تحمیل می کند. “مایی” که هنوز که هنوزاست تردیدی در ضرورت برچیده شدن نظام ستمشاهی در چهل و سه سال پیش به خود راه نداده ایم. هیچ چیز زشت تر از بازگشت یک مدعی انقلابیگری به گذشته و بریدنش از آینده نیست. بدینگونه است که مدعیان انقلابی دیروز مرتجعان امروز می گردند.
چه کسی گفته است که مردم ایران میان انتخاب بد و بدتر سرگردانند ؟ رذالت بی حد و مرز شیخ هرگز باری از جنایت شاه کم نمی کند. شیخ ادامه منطقی شاه بود و ما ادامه منطقی انقلاب ضد سلطنتی با تمامی کم و کاستیهایش !
بیژن نیابتی ، 22 بهمن 1400