حزب کمونیست ایران

عیدی

شهر‌ام امانتی

بعد از چهار ساعت خاموشی برق، لامپها روشن شدند. مهدی از جای بلند شده و پس از خاموش کردن چراغ فانوس گازی، شارژ موبایلش را به پریز برق وصل کرد و همزمان با آن صدای همسرش رعنا بلند شد که : چرا اول موبایل من را به برق نزدی؟ دیدی که  دوباره برق رفت و باتری موبایلم خالی می‌ماند. خودت میدانی که بچه‌ها اگر کاری داشته باشند اول به من زنگ میز‌نند.

مهدی به طرف موبایل دیگر‌ که روی میز بود رفت و نگاهی به آن انداخته و گفت: هنوز سی و پنج تا شارژ داری… بگذار نیمساعتی موبایل من روی شارژ باشد بعدش گوشی تو را به برق میزنم… این وضع اقتصادی ماست که دو نفر در یک خانه هستیم و یک سیم شارژ داریم.. الان چند روز از هیجده اسفند گذشته و هنوز حقوق بازنشستگی ‌مان را واریز نکرده ‌اند.. حتی نمیتوانیم یک سیم شارژ دیگر بخریم.

رعنا به سراغ سماور برقی رفته تا آن را آتش انداخته و چای دم کند . پس از پیچاندن پیچ سماور و با بلند شدن صدای ویزویز آن  با صدای رعنا درمیآویزد که : میخواهند تا کی منتظر حقوق باشیم..چند روز دیگر عید است و هیچی در خانه نداریم، گفتم خریدی کنیم و بچه ها را سرِسال ،سرِ سفره خود دعوت کنیم.. امروز صبح بهزاد زنگ زد، مادرمرده میگفت که با زور اجاره خانه ماه قبل را داده و حالا هم به سر برج نزدیک میشویم و هنوز کرایه خانه را کنار نینداخته است و یخچالش خالی و تهی است.. او هم شکایت داشت از گرانی بنزین و خرج ماشین تاکسی‌اش تا گران شدن سیب ‌زمینی و گوجه.. همه ذلیل شده‌اند از دست گرانی و این سیاه‌روزی.

مهدی رشته سخن را از رعنا گرفت : برای همه اینطور نیست، آنهایی که آن بالا نشسته‌اند و دوروبَری هایشان اگر ده برابردیگرقیمتها گران شود،عینِ خیالشان هم نیست..نمیدانم وقتی فیش ما و قیمت یک کیلو گوشت را می‌بینند چگونه از خجالت آب نمیشوند اما…. آخوند کجا و خجالت کجا…موبایلت را به سیم شارژ زدم.

مهدی پس از مدت کمی که با موبایل خود ور میر‌فت رو به همسرش کرد : رعنا ! اینجا در صفحه تلگرامی بازنشستگان صنعت نفت اهواز نوشته اند که فردا مقابل استانداری تجمع میکنیم و باز‌هم خواهان افزایش حقوق و علاوه بر آن نیز پرداخت هرچه زودتر حقوق این ماه را که تا سربرج و نوروز زمان کمی باقی مانده، کنیم.

رعنا با کنترل در دستش صدای تلویزیون را کم کرده و سرش را بسوی مهدی چرخانده که بر روی صفحه موبایلش گردن خم کرده بود: داروی فشار خونم تمام شده و این داروی مشابهی که دادند چندان کمکم نمیکند، امروز هی جلو چشام سیاهی میرفت.. تو بازار آزاد هم که پیدا نشد و بقیه داروهام هم دارد تمام میشود.. نه پولی هست و نه بیمه داروها را تقبل میکند اوضاع بدی است و میدانم همه وضعشان این است.. با اصناف دیگر هم هماهنگی کنید تا آنها نیز بیایند و روزی ریشه این ستمگران از جای کنده شود.. پشتیبان شما بودم و هستم،گاهی با خود میگویم کاشکی! مهدی دیگه ساکت می‌نشست.

_ ببین رعنا جان ! اگر من ساکت بمانم نمونه کوچکش اینه که نمیتوانیم سرِسال با بچه ها دورهم جمع شویم.. همین حالا گفتی که آه در بساط نداریم.. ما که گدایی نمی‌کنیم.. حق خودمان را از گلویشان بیرون می‌کشیم.. اگر یقه این بی مر‌وتهای ظالم را نگیریم، آنها خود را بی مسئولیت‌تر از امروزشان هم میکنند.. آنها فقط میخواهند تا ما ساکت باشیم و شاکر، اما نه شاکر هستیم و نه ساکت.. ما ساکت نمی‌نشینیم و فردا تجمع خواهیم کرد… ببینم بچه‌ها چه میگویند و مهدی باز سرش را روی موبایل در دستش خم کرد. پس از پایان گوش دادن به پیامها، مهدی شکل میکروفون روی صفحه نمایش تلفن‌اش را فشار داد که : من نیز با نظر صادق موافقم.. باید مردم هم بدانند ما چه دردی داریم و معترض در کفِ خیابانها هستیم.. بسیاری از مشکلات ما مشکلات آنها هم هست و آنها نیز خواهند آموخت که باید برای حق و حقوق خود مبارزه کنند…..اگر در فلکه دوم کیانپارس جمع شویم و بعدش حرکت کنیم، درسته که مسافت کوتاه است اما تعداد کمی شاهد راهپیمایی ما میشوند.. به نظر‌‌من، بین ساعت نه تا نه و نیم در ایستگاه راه‌آهن جمع میشویم و ساعت نه و نیم به‌طرف استانداری با شعارسردادن، حرکت و راهپیمایی میکنیم… مردمی که در ایستگاه راه‌آهن هستند زیاد خواهند بود و امیدوارم حرکتهای ما به آنها بیاموزد که برای رسیدن به هدف باید جمع شد.. اعتراض کرد و باید حرکت کرد.

ر‌عنا در حال تماشای تلویزیون بود ، اما معلوم بود که گوشش پیشِ آقا مهدی است : الان یکساعته که گوش میدهی و پیام میگذاری.. بگذار من ‌‌هم نظر خود را بگویم… آقا رحیم راست میگویدکه فردا بهتر است با کارگران شاغل صنعت نفت که آنها هم اطلاعیه تجمع داده‌اند با هم شرکت کرده  و باهم در مقابل استانداری اعتراضات و خواسته‌های خود را بیان کنید.. آقا مهدی در ضمن اینرا هم در نظر بگیر که سند این خانه کوچکی را هم که داریم هنوز در گرو دادگاه است و پرونده پارسال تو هنوز بسته نشده، مواظب باش تا دوباره با ماموران انتظامی درگیری نشود البته دیگه خودت تجربه داری.. تجربه شرکت در انقلاب ۵۷ و دستگیری و زندانی شدنت در سال ۶۲… رعنا آهی کشید و ادامه داد که : اگر دوباره دستگیر شوی، نمیدانم رو به کی بیندازم تا سند دکان یا خانه‌اش را برایت گرو بگذاریم…خیلی دلم میخواست همراهت میبودم.. گفتم که داروی اصلی فشارخونم تمام شده، میترسم بیایم و حالم بد شود و برایتان دست و پاگیر شوم، دفعه بعد من هم میآم.

مهدی تلفن خود را روی دسته مبل گذاشته و گفت: رعنا جان نگران نباش.. کار یه روز دو روزمان که نیست.. قرارمان شد فردا با هم و ایستگاه راه‌ آهن و بعدش راهپیمایی بسوی استانداری و از جایش بلند شد تا برای خودش یک چای بریزد و سوال کرد : چای میخوای، برات بریزم ؟

_ نه ! دیگه باید بخوابم.. برم اول داروهایم را بخورم.

☆☆☆☆☆☆☆☆☆

ساعت نه‌وسی و‌پنج دقیقه صبح بودکه تعدادی حدود چهل‌وپنج نفر از کارگران شاغل و بازنشسته صنعت نفت در ایستگاه راه آهن که جمع شده بودند به طرف استانداری حرکت کردند..مردمی که در پیاده‌رو خیابان درآمدورفت بودند،گاهی توقفی کرده و به راهپیمایی انها نظری انداخته و پس از خواندن پلاکاردی که در صف پیشین راهپیمایی و دو طرف آنرا دو نفر در دست گرفته بودند،میکردند و یا لبخندی از سر رضایت بسوی جمعیت میزدند و یا چون اظهار همدردی از وضعیت سخت معیشیتی مشترکشان، سری تکان میدادند.

در حینِ راهپیمایی شعارهایی داده میشد که اشاره داشت به  وعده‌های  دروغی دولت و گرانی و حقوق و نابسامانی اقتصادی ایران، ناگهان یکی از میان راهپیمایی کنندگان فریاد سرداد که : هیهات من الذله.

جمعیت نیز به دنبال او این عبارت را فریاد زدند که : هیهات من الذله و راهپیمایی بسوی استانداری در جریان بود و در لابه لای شعارها گاهگاهی باز این عبارت شنیده میشد.

هنوز دویست متری از راهپیمایی پیموده شده بود که یکنفر از داخل پیاده‌رو بسمت اجتماعشان آمد و مستقیم بطرف مهدی رفت و گفت: سلام مهدی.. خوشحالم از دیدنت.

_ سلام رضا! احوالت ؟..خوبی ؟

_ خوبم…ببین مهدی بی مقدمه سراغ اصل موضو‌ع میرم… آخه این کَی شعار  شد که هیهات من  الذله…. این جمله نمیتواند تمام مطالبات ما و شما باشد.. عین همین عبارت خیلی جاها روی دیوارها نوشته اند.

رضا از کارگران بازنشسته شرکت مخابرات و همیشه پای ثابت اعتصابات و اعتراضات کارگران مخابرات بود و چنین ادامه داد که : ما در صحرای کربلا محاصره نشده‌ایم..ما در صحنه یک مبارزه عینی و در امروز هستیم و باید خواسته های امروز خود را بیان کنیم تا ببینم که خواسته های فردایمان چه میتواند باشد… من شما را در ایستگاه راه آهن دیدم و از آنجا دنبالتان آمده ام، دیدم که تعداد پلاکاردهای در دستانتان کم است … خانه ما دور نیست، به همسرم زنگ زدم که یک تاکسی بگیرد و پلاکاردهایی را که در خانه داریم با خود برداشته و برایتان بیاورد.. تمام شعارها و مطالبات نوشته شده روی آنها ، مطالبات مشترک همه ماست.

یک تاکسی توقف کرد و زنی با ۲ کیسه پلاستیکی بزرگ در دست از آن پیاده شد و رضا بسویش رفته و کیسه ها را از او تحویل گرفت. آن زن بطرف پیاده‌رو برگشته و رضا هم کیسه‌ها را دست مهدی داد و گفت : بیا مهدی.. این پلاکاردها را بین بچه‌ها تقسیم کن و خودت شعار بده و این هیهات هیهات  را نگذار تکرار کنند.. هفته پیش ما هم دو روز تجمع داشتیم و چند روز  قبلش با یکی از رفیقام که خطاط است مشغول تهیه اینها بودیم.

مهدی کیسه‌ها را تحویل گرفته و رضا به او گفت: به امید روزی که با هم مشترک این حرکتها را سازمان دهیم.. من دیگه باید برم، امروز ساعت یازده همسرم نوبت عکسبرداری در بیمارستان دارد، من همراهش میروم و باید هم بروم وگرنه با شما تا آخر میماندم.. زود اینها را بین رفقهایت تقسیم کن. من میروم.

مهدی نگاهی به کیسه‌ها انداخته و گفت: رضا چطوری این پلاکاردها را دوباره به تو بازگردانم.؟

رضا خنده‌ای کرد و گفت : من دوباره با رفیق خطاطم از اینا درست میکنیم… این عیدی من به شماست.. پیروز باشید..

رضا دست مهدی را فشرد و از صف جدا شد و بسویی از پیاده‌رو رفت که همسرش به انتظارش ایستاده بود.

مهدی در حالی که پلاکاردها را در بین جمع پخش میکرد شعار روی یکی از آنها را بلند فریاد زد تا دیگران نیز بدنبالش تکرار نمایند : سفره ما خالیه… وعده و وعید کافیه….