خصلت نمائی کردن انقلاب 1357به عنوان “انقلاب اسلامی”،یک جعل تاریخی است. استقرار رژیم اسلامی در ایران محصول شکست انقلاب 57 بود،نه پیروزی آن. مروری بر سیر رویدادهای سال 1357به استناد مدارک انکار ناپذیر تاریخی گواه این مدعا است.
در طول سال 1357 امواج مبارزه بر علیه رژیم پادشاهی،سرتاسر ایران را فرا گرفته بود. در ماه های پائیز همان سال ناتوانی رژیم شاه در کنترل اوضاع برای دولت آمریکا و هم پیمانان آن اشکار شده بود. آنها پس از بررسی های فراوان و مطالعه گزارش های روزمره سفرای آمریکا و انگلستان در تهران که اوضاع را از نزدیک زیر نظر داشتند، به این نتیجه رسیدند که پشتیبانی از شاه دیگر سودی در بر نخواهد داشت و ممکن است اوضاع را به نقطه غیرقابل برگشتی سوق دهد و ایران چون افغانستان، به دامن اتحاد شوروی بیفتاد.
دولت آمریکا و متحدین غربی اش، که از رژیم شاه نومید شده بودند، به یک سنگربندی جدید در مقابل خطر خارج شدن ایران از حوزه کمربند امنیتی، که پیش از این به دور اتحاد شوروی ایجاد کرده بودند، نیاز داشتند. در این زمینه به توانایی ملی گرایان لیبرال در اپوزیسیون برای مقاومت در برابر نیروهای چپ اعتمادی نداشتند. دولت آمریکا از مدت ها قبل در موجودیت مادی و در آراء و اندیشه های جریان اسلامی اپوزیسیون شاه، ظرفیت ها و قابلیت های مناسبی برای تبدیل آن به یک دژ ضدکمونیستی مشاهده می نمود. مشاوران آمریکایی شاه و دربار همواره وی را به اتخاذ روش های منعطف و ملایم در قبال رهبران جریان مزبور ترغیب می کردند و البته شاه هم به توصیه آنان عمل می نمود.
در طول جنگ سرد همچون زمان حاضر، دولت آمریکا به عنوان سیاستی مشخص، می کوشید نه فقط دولت های متحد خود را از خطر سقوط حفظ کند، بلکه در همان حال همواره تلاش می ورزید نیم نگاهی هم به اپوزیسیون رژیم های مزبور داشته باشد و متحدین بالقوه و احتمالی آتی خود را در میان آنها جستجو نماید. مدارک و شواهد بسیاری وجود دارد که نشان دهنده تماس های آمریکا از طریق کانال های جانبی با افرادی است که بعدها هر کدام پست های مهم حکومت اسلامی را اشغال نمودند. در همین راستا بعد از ورود خمینی به پاریس با وی نیز رسما تماس گرفتند و بر طبق اسناد انتشار یافته وزارت خارجه آمریکا، قول و قرارهایی نیز بینشان رد و بدل شده بود. عطف توجه به ظرفیت های جریان اسلامی به عنوان سنگری در مقابل اتحاد شوروی تنها مختص به ایران هم نبود. به عنوان مثال دولت آمریکا بعد از سقوط دولت “ظاهر شاه” در افغانستان نیز چنین سیاستی را تعقیب و روی مخالفان اسلامی رژیم کابل نیز حساب باز نموده بود. سیل پول و سلاح های آمریکایی از طریق پاکستان، حرکت اسلامی در افغانستان را تقویت و سرانجام آن را به قدرت رساند و طالبان و القاعده امروز فرزندان ناخلف و سرکش همین سیاست هستند. در مورد مسئله ایران هم دولت آمریکا و متحدین غربی او به این نتیجه رسیده بودند که رژیم اسلامی دارای ظرفیت های چشمگیری در راستای سنگربندی در مقابل نفوذ اتحاد شوروی می باشد.
در چنین اوضاع و احوالی، آمریکا در کنفرانس “گوادلوپ” با متحدین اروپایی خود راجع به رژیم شاه و آینده ایران به رایزنی پرداخت. آنان از سویی متفق القول به این نتیجه رسیدند که بیش از این لزومی برای ادامه حمایت از شاه و دربار وجود ندارد و از سوی دیگر تصمیم گرفتند که ملزومات به قدرت رسیدن و مهار انقلاب را برای جریان اسلامی تامین کنند. در حقیقت کنفرانس گوادلوپ سرنوشت رژیم شاه را تعیین و تلاش های کشورهای غربی را برای جایگزین ساختن خمینی به جای شاه هماهنگ نمود. بعد از اتخاذ تصمیمات فوق بود که ارتش شاه اعلام بیطرفی نمود و ماشین های تبلیغاتی غرب به نفع جریان اسلامی به کار افتادند. آنها در آن هنگام به خوبی می دانستند که دولت “شاهپور بختیار” توانایی کنترل انقلاب و دفاع از منافع غرب در مقابل خطر نفوذ اتحاد شوروی را دارا نیست. دولت “بختیار” برای آنها تنها فرصتی بود تا از رهگذر آن مجال بیابند با جریان اسلامی به توافق برسند.
دولت های غربی نگران بودند که دخالت بی موقع ارتش شاه اوضاع را از کنترل خارج و ایران را به یک بی ثباتی درازمدت دچار سازد، از نظر آنها چنین وضعیتی به منزله مقدمات فروغلتیدن ایران به دامن اتحاد شوروی محسوب می گردید. در چنین شرایطی بود که “هایزر” را به عنوان یک ژنرال با سابقه که نفوذ زیادی بر فرماندهان بالای ارتش شاه داشت و در همان حال سیاستمدار کارآمدی نیز بود، با هدف منع ارتش از هرگونه اقدام کودتاگرانه و آماده سازی مسیر به قدرت رسیدن خمینی، راهی ایران نمودند. مسئله اساسی این بود که ارتش می بایستی راه را برای به قدرت رسیدن اسلامی ها هموار سازد تا آنها نیز بتوانند با به دست گرفتن قدرت سیاسی، امواج سرکش انقلاب را به کنترل در آورند.
این البته بخشی از استراتژی بود، بخش دیگر آن، قبولاندن خمینی به عنوان آلترناتیو رژیم شاه به افکار عمومی مردم ایران بود. خمینی که ابتدا قرار بود بعد از تبعید از عراق در کویت و یا در سوریه مستقر شود، به توصیه مشاورانش تغییر مسیر داد و روانه پاریس گردید. پس از استقرار خمینی در “نوفل لوشاتو”، تمام دستگاه های تبلیغی غرب به ویژه سرویس های فارسی زبان آنها بر روی او متمرکز گردیدند. در حالی که نیروهای چپ در داخل کشور با حداقل امکانات، نسخه های پلی کپی شده اعلامیه های خود را در مقیاس محدودی توزیع می کردند، هر شب بخش فارسی رادیو “بی. بی. سی” فرمان های خمینی را در سرتاسر ایران جار می زد.
با سقوط شاه، هدف خمینی تحقق یافته بود، پس می بایست شعله های انقلاب خاموش می گردید. اما تحقق این هدف نیز ابزارهای ویژه خود را می خواست. خمینی استراتژی خود را برای خاموش ساختن شعله های انقلاب گام به گام به اجرا در آورد. عوامفریبی های خمینی و پرده پوشی نیات واقعی اش از افکار عمومی جامعه، به او فرصت داد تا خود را برای سرکوب قطعی و نهایی انقلاب آماده سازد. ایجاد غلیان های کاذب به منظور تهییج افکار توده ها که نمونه برجسته آن اشغال سفارت آمریکا در تهران و ماجرای گروگانگیری 444 روزه دیپلمات های آن و سردادن شعارهای ضدآمریکایی که به قصد آماده سازی مقدمات سرکوب خونین مبارزینی که اهداف واقعی انقلاب را پیگیری می کردند، نمایش “مستضعف پناهی” و ساده زیستی شخصی، ایجاد توهم در زمینه توزیع عادلانه ثروت در میان توده های محروم، رفتن به استقبال جنگ با عراق برای حفظ جامعه در حالت بسیج و در تب و تاب دائمی، حمله به دانشگاه ها و به تعطیلی کشاندن آنها تحت عنوان “انقلاب فرهنگی”، نمونه هایی از عوامفریبی های خمینی را با هدف استرتژیک خاموش کردن شعله های انقلاب نشان می دهد. بدین ترتیب ضد انقلاب اسلامی، فرصت یافت تا ضربات پیاپی خود را بر پیکر انقلاب نوپای ایران فرود آورد و سرانجام در سال های نخست دهه شصت با کمک وحشیانه ترین و گسترده ترین سرکوب، آن را به شکست کامل بکشاند.